مدح و مرثیۀ حضرت سکینه سلاماللهعلیها
نَفَس چو تیغ دو دم میکشید گاهِ غضب نداشت دستِ کمی خطبههایش از زینب نبود در پی نفرین؛ وگـرنه عمر زمین به سر میآمد اگـر آه مینـشـاند به لب ربـاب بـود ربــابـی کـز آفــتــابِ بــلا اگر چه سوخت سرش، پای او نرفت عقب نرفت معجرش از سر کنار، باری هم رسد به فاطمه او را درختِ اصل و نسب زمین توان کـشیدن نداشت حُجـبـش را قـدم به زانـوی اکـبـر گـذاشـت امّ ادب سکینه آنکه همین در مقام او کافیست حـسین فـاطـمه خـیرالنـساش داده لقب! کنار زینب کـبری عَلَم گرفت به دوش رَود که فتح کند شام را وجب به وجب سزد برابر نطـق فـصـیح او همه عمر زبـان به کـام بـگـیـرند شاعرانِ عرب ز تـیـر خـطـبـۀ او، بـعـدِ بـاءِ بـسـم الله به خاک تیره نشستند شامیان همه شب سپـس به تـیغ سخن بر یـزیـد وارد شد چـنان عـلی که بیاید به کـشـتن مرهب زبان به عجز گـشودند چون درِ خـیبر شکست خورد به نطقش سپاهِ جنگ طلب به دست نالۀ خود میشکست بتها را ز پا فـتـاد به پـا آنکه کـرد بزم طرب به عمّه گفت: بگو چوب خیزران نزنند که جای بـوسه پیـغـمبرست بر این لب آهای زادۀ هند! از سرش چه میخواهی تنش بس است که تازاندهای بر او مرکب به نیزه شد سرِ قرآن، قسم به کهف رقیم تو از معاویه هم بدتری، چه جای عجب سـخـن تــمـام کـنـم آه از خـرابـۀ شــام که ماه در طـبق آمـد به دیـدن کـوکـب |